سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
پا برهنه تا ماه
جمعه 90 اسفند 26 :: 11:26 صبح ::  نویسنده : مهرداد       

واقعیت زندگی

وقتی واقعیت ها آدم را فریب بدهند چه کار میشود کرد؟
روزگاریست که حقیقت لباسی از دروغ بر تن کرده است و راست راست توی خیابان راه میرود
عشق نشسته کنار خیابان کلاهی کشیده بر سر و دارد گدایی میکند
 و مرگ در قالب دخترکی زیبا گلهای رز زرد میفروشد
زندگی هم در لباس افسر پلیس برای ماشین های تمدن سوت میزند...!


انتظار پوچ

دیروز چه شوقی داشتم...
 برای آنچه امروز در دستان من است
و اینک لبریز انتظارم
برای فردایی که نمی‌دانم...

بقیه در ادامه مطلب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


بی حضور تو می نوازم

ساز دهنی ام را بی حضور تو به دهانم میگذارم و
 سرخوش از عشقت نوای خاموش قلبم را مینوازم تا شاید نسیم صدایم را به تو برساند...
و باز تو را به یاد قلب سوخته ام بیندازد.................
گرچه خیلی دیر است اما هنوز هم چشم به راه جاده ای هستم که از ان به آسمانها پیوستی و هیچ کبوتری خبر از برگشتنت نیاورد...
و باز هم در کنار جاده بی حضور تو می نوازم

افسوس

افسوس...
تو آن نیستی
آن کوچک پاک
که من از پاکی اندیشه خود پروردم
و بزرگش کردم
من نمی دانستم که تو با زجه هر رهگذری می خوانی !
هیچ دل بر تو نمی باید بست
مهربان با دل سنگ تو نمی باید بود

ای خدا

ای خدا...
 از توی آسمونا گوش بده به درد من که میخوام حرف بزنم
 واسه یک روزم شده سکوتم رو بشکنم
 ای خدا
 خودت بگو واسه چی ساختی منو توی این زندون غم چرا انداختی منو
 چرا هر جا که میرم در به روم باز نمیشه چرا هر جا دلی هست مثل شیشه میشکنه
ای خدا حرفی بزن اگه گوشت با منه
 اون کیه که قلبم رو داره اتیش میزنه؟

بنویس

بنویس بر باور رود بنویس از من بنویس
بنویس عاشق یکی بود
بنویس بنویس بنویس
آه قصه بگو
از این عاشق دور
تو از این تنهای صبور
بی تو شکست چو جام بلور
بنویس بر یاس سپید
بنویس از عشق و از امید
بنویس دیوانه تو به خود از عشق تو رسید
بنویس بنویس بنویس
تو موج غرور
این دل سنگ صبور
بنویس از آنچه چو اشک
از دیده چکید
به گونه دوید
بنویس دنیای منی همه رویای منی
منم اون بی تابیه موج
تو هنوز درکار منی
بنویس بنویس بنویس
غریبونه شکستم من اینجا تک وتنها
دلخسته ترینم
در این گوشه دنیا
ای بی خبر از عشق نداری خبر از من
روزی تو میایی
نمانده اثر از من
بنویس دنیای منی همه رویای منی
منم اوون بی تابیه موج تو هنوز دریای منی
بنویس بنویس بنویس
بنویس بر یاس کبود
بنویس بر باور رود
بنویس از من بنویس
بنویس عاشق یکی بوود
بنویس بنویس بنویس

به چه می اندیشی

به چه می اندیشی؟
به زمین یا به زمان؟
به نگاهم که در آن ... هاله ی غم
چو پرستوی سیاهی ز کران تا به کران
بال گسترده در این دشت سکوت
به چه می اندیشی؟
به هم آغوشی من با غمها
یا به این رشته ی مرواریدی
که ز چشمم ریزد؟
به چه می اندیشی؟
کاش میدانستم
به چه می اندیشی؟
که نگاه تو چنین سر و صقیل به سراپای وجودم دلسرد
خنده ات از سر زور
و کلامت همه با فکر دلم بیگانه
به چه می اندیشی؟
از تمنای دلم بی خبری؟
من و احساس دلم دشمن سختت هستیم؟
یا تقاصیست که باید به دلت پس بدهم
بابت عاشق شدنم؟

پاییز

پاییز، ای مسافر خاک آلود
در دامنت چه چیز نهان داری؟
جز برگ های مرده و خشکیده
دیگر چه ثروتی به جهان داری؟
جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت؟
جز سردی و ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت؟
در دامن سکوت غم افزایت
اندوه خفته می دهد آزارم
آن آرزوی گم شده می رقصد
در پرده های مبهم پندارم
پاییز، ای سرود خیال انگیز
پاییز، ای ترانه ی محنت بار
پاییز ای تبسم افسرده
بر چهره ی طبیعت افسون کار

پنهان کن در آغوشت مرا


پنهان کن در آغوشت مرا
مرا در نهانی ترین گوشه ی آغوشت پنهان کن
آن سوی تاریکی
بر پهنه ی زندگی
آن جا که هوا از رویای بهار شفاف تر است و
باران سرود آفتاب را تکرار می کند...
راز چشمهایت ستاره ی بختم بود که درخشید
و مهتاب را در نگاهم زمزمه کرد
لبهایت خنده را که سال ها در گلو گم شده بود را
در چهار سوی زمان دوباره فریاد کشید
و آمدنت کویر دستانم را شکوفه باران کرد
پنهان کن مرا
در آغوشی که نامش دوست داشتن است ...

جدال سرنوشت

دردنیایی که انسان و زمانه با هم در ستیز بوده و هستند عجیب نیست...
 آنی را که دوست نمی داری دوستت بدارد و آن کس را که دوست داری از تو بیزار باشد
تو به من می اندیشی و من به دیگری
 و خدا میداند که دیگری به که فکر میکند...
 این جدال سرنوشت است تا روزی که زمین ما را در خود فرو برد

درد من

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
 درد
 مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
 مردمی که نام هایشان
جلد کهنه شناسنامه هایشان
 درد می کند
من ولی
تمام استخوان بدنم
لحظه های ساده سرودنم
درد  می کند...

دریچه

روی دیــوار نـــــگاهت
دریچـــه ای باز میـــکنم
از این دریـــچه  ،
هزار قاصـــــدک  ، از عشــــق خود
ســــمت نــــــگاه تو روانـــــــه میـــکنم
بخـــوان پیــــامشان
ببـــین احســاســــشان
قـــلب خود را همــــراهشان
سوی تو حـــواله میــــکنم ...

دل من

دل من تنگ بلوریست که یک ماهی قرمز دارد

یک تلنگر که به این تنگ بلورین بخورد

می شکند

آبش از پنجره ی چشمانم می ریزد

ماهی سینه ی من می میرد!

تو که می زنی مکرر به دل نازک من

ماهی ام را دریاب!

دوست داری که چو تنگی باشم

تهی از ماهی و آب؟ ...

دلم گرفت

تنها نشستم

تازه بعد از این همه وقت یادم افتاد چقدر نیستی

چقدر توی این روزهایی که باید باشی نیستی

دلم گرفت برای همه ی این نبودن ها

برای اینکه می شد باشی و نیستی

نیستی

دلم گرفت

دوستش دارم

دوستش دارم
چرا که میشناسمش
به دوستی و یگانگی.
- شهر
همه بیگانگی و عداوت است -
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را می یابم.
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی

دوستم داشته باش

دوستم داشته باش
که تو را می خوانم، که تو را می خواهم.
دوستم داشته باش
که تویی در نگهم، تو نوایم هستی
که تویی بال و پرم،
دوستم داشته باش.
چون تو را می یابم، آســــــــمان فرش من است
رود ســـــــرمست من است.
من تو را می جویم، با سرانگشت دلم روح پر نقش تو را می پویم
شــــادم از این پویش، مستم از این خواهش.
گر دمی بی تو شوم
آن دم گرم مرا، بازدم شاید ســرد
آه اگر پلک زنم
نکند محو شوی!
آه اگر گریه کنم
نکند پردهء اشک، نقش زیبایت را اندکی تیره کند!
از رهی می ترسم، که تو همراه نباشی با من
از شبی در خوفم، که صدایت برود، دور شود از گوشم.
آه، آن شب نرسد
یا اگر خواست رسید، من به آن شب نرسم...

سرد است اینجا

باز کن پنجره را و به مهتاب بگو
صفحه ذهن کبوتر آبی است
خواب گل مهتابی است
ای نهایت در تو، ابدیت در تو
ای همیشه با من، تا همیشه بودن
باز کن چشمت را تا که گل باز شود
قصه زندگی آغاز شود
تا که از پنجره چشمانت، عشق آغاز شود
تا دلم باز شود، تا دلم باز شود
دلم اینجا تنگ است، دلم اینجا سرد است
فصلها بی معنی، آسمان بی رنگ است
سرد سرد است اینجا، باز کن پنجره را
باز کن چشمت را، گرم کن جان مرا
ای همیشه آبی ای همیشه دریا
ای تمام خورشید ای همیشه گرما
سرد سرد است اینجا باز کن پنجره را
ای همیشه روشن، بازکن چشم به من

سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

کاش انقدر شفاف نبودم

نه بغضی گلویم را گرفته بود
نه دلم شکسته بود
نه حتی قطره ای اشک در چشمم
حلقه زده بود
هرگز به زانو در نیامدم که به پایش بیفتم
هر چند ، او روبرویم نشسته بود
بی آنکه مرا ببیند
و فقط نگاهش ازمن عبور میکرد
کاش انقدر شفاف نبودم
آن وقت شاید مرا ، خودم را هم می دید
شیشه را فقط با آلودگی اش ، با لکه هایش می توان دید

من دگر خسته شده ام

می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس
این قلم؛ این کاغذ؛ اینهمه مورد خوب!!!
راستش می دانی طاقت کاغذ من طاق شده...
پیکر نازک تنها قلمم ؛زیر آوار غم و درد ببین خرد شده!
می توانی تو بیا سر این قصه بگیر و بنویس...
می توانی تو از این وحشی طوفان بنویس!
من دگر خسته شدم

من دینم این است

من دل به زیبایی,به خوبی میسپارم دینم این است
من مهربانی را ستایش میکنم آیینم این است
من رنجها را با صبوری میپذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را میستایم
در این گذرگه...بگذار خود را گم کنم..........بگذار از این ره بگذرم با دوست...
با دوست............

نسل من

نسل من آتشفشان خفته در خاکستر خویش است
نسل من در آستان خفتن و مرگ است
نسل من باروت نم دار است
نسل من یک ناقص الخلقه ست
نسل من خسته ست
نسل من دیگر نمیداند چه باید کرد
نسل من هر جا که ساید دست, ریشه پوسیده ست
نسل من آوازهایش گم شده
نسل من آوازهای نسل دیگر را مثال طوطی بی مغز می خواند
نسل من در فاصل فرهنگ می میرد
نسل من آهش گریبان گیر خود گشته
نسل من در تار و پود دفتر تاریخ قربانی ست
نسل من محتاج یک منجی ست
نسل من همزاد تنهایی ست
نسل من غرق سکس والکل و افیون
نسل من جا مانده از تاریخ
نسل من روزهایش را به شمشیر قتلگاه عمر میساید
نسل من میبیند اما ...
من نمیدانم چرا اینگونه خاموش است
زیستن با مرگ یکسان است
نسل من در آستان نقطه ای اینگونه پاینده ست

همیشه با منی

برای دوست داشتنت
محتاج دیدنت نیستم...
اگر چه نگاهت آرامم می کند
محتاج سخن گفتن با تو نیستم...
اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...
اگر چه برای تکیه کردن ،
شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
دوست دارم ،
نگاهت کنم ... صدایت را بشنوم...به تو تکیه کنم
دوست دارم بدانی ،
حتی اگر کنارم نباشی ...
باز هم ،
نگاهت می کنم ...
صدایت را می شنوم ...
به تو تکیه می کنم
همیشه با منی ،
و همیشه با تو هستم،
هر جا که باشی...

هنوزم همونمم

میبینی هنوز همانم...
همان قدر عاشق
همان قدر بی دل
هر روز که میگذرد نگاهت عاشقترم میکند و لبخندت شیفته ترم
خدا میداند که چقدر به خاطر نبودنت گریه میکنم
اگر نتوانستم نامه تو را بی آنکه بترسم زمزه کنم پس زبانبه چه درد میخورد
اگر نتوانم فریاد بزنم دوستت دارم پس دهنم به چه درد میخورد؟

یه حرفهایی هست

یه  حرفایی همیشه هست
که از عمق نگاه پیداست ...
از اون حرفای تلخی که
مثه شعر فروغ زیباست...
از اون حرفا که یک عمره
به گوش ما شده ممنوع...
از اون حرفای بی پرده
شبیه شعری از شاملو...
از اون حرفا که می ترسی
از اون حرفا که باید زد ...
از اون درد دلای خون
از اون حرفای خیلی بد ...
نگفتی و نمیگم ها
حقیقت های پنهونی...
 ازاون حرفا که میدونم
از اون حرفا که میدونی...
به زیر سقف این خونه
منم مثل تو مهمونم...
منم مثل تو میدونم
تو این خونه نمیمونم  ...
یه حرفایی همیشه هست
که از درد توی سینه است ...

مثه رپ خونی شاهین

 

پر از عشق وپر از کینه است...
پر از ناگفته هایی که
خیال کردیم یکی دیگه ...
دلش طاقت نمیاره
همه حرفامونو میگه
همیشه آخر حرفا
پر از حرفای ناگفته است ...
 همیشه حال ما اینه
همیشه دنیا آشفته است...
به زیر سقف این خونه
منم مثل تو مهمونم ...
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم ... !!!





موضوع مطلب :



درباره وبلاگ

فریادها مرده اند ،سکوت جاریست ، تنهایی حاکم سرزمین بی کسی است ، میگویند خدا تنهاست ، ما که خدا نیستیم پس چرا از همه تنهاتریم....
آرشیو وبلاگ
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 0
کل بازدیدها: 5221
 
 

parsskin go Up